خدايا چه رنج بزرگي است!
تو ميداني كه چه مي كشيم. پنداري كه چون شمع ذوب مي شويم، آب مي شويم. ما از مردن نمي هراسيم اما مي ترسيم بعد از ما "ايمان" را سر ببرند و اگر نسوزيم هم كه روشنائي ميرود و جاي خود را دوباره به شب مي سپارد. چه بايد كرد؟
از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا "آينده" بماند. هم بايد امروز شهيد شويم، "فردا" بماند و هم بايد بمانيم تا فردا "شهيد" نشود. عجب دردي! چه مي شد، امروز شهيد مي شديم و فردا زنده مي شديم تا دوباره شهيد شويم.