معرفی وبلاگ
آنان که یک عمر مرده اند، یک لحظه هم شهید نخواهند شد، شهادت یک عمر زندگیست، یک اتفاق نیست...
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 13320
تعداد نوشته ها : 13
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
GraphistThem237

تازه فهميدم كه اين ها فكر مي كنند من موجي ام. براي همين آرام گرفتم و گفتم:«نگاه كنيد! سلاح را امانت مي دم به حراست بيمارستان، رسيد هم مي گيرم. بعد هم بايد با دكتر صحبت كنم» با خوشحالي قبول كردند و رفتم به اتاق دكتر! دكتر مشكوك وراندازم كرد و گفت:«خب، شما چي مي گي؟» در حالي كه سعي مي كردم جلوي لرزش صدا و دست و پايم را بگيرم، گفتم:«ببينيد آقاي دكتر، من ديشب تا صبح توي آب بودم و از ديروز ظهر تا حالا هم هيچي نخوردم، براي همين اعصابم خرد شده. خيلي گرسنه هستم. اين ها هم من رو جاي موجي گرفتن، آوردن اينجا. شما هر سوالي مي خوايد، بپرسيد.» بعد هم شروع كردم برايش مسائل درسي را گفتن كه قانون دوم نيوتن مي گويد هر عملي عكس العملي دارد، فرمول هاي لگاريتم اين هاست، براي حساب كردن گشتاور بايد فلان بكنيم...

كتاب حماسه ياسين خاطرات حجت الاسلام سيد محمد انجوي نژاد است.

او كه از رزمندگان غواص دفاع مقدس مي باشد خاطرات خود را از دو عمليات كربلاي چهار و كربلاي پنج بيان كرده...

دسته ها : کتاب شهدا
1390/6/29

... پايين ارتفاع شاخ شميران، كنار جاده اي كه بچه هاي جهاد زده بودند و مخصوص عبور خشايارها بود چشمم افتاد به چند تا گوني غذا. از وقتي كه اين جاده را زده بودند، غذا هايي را كه ديرتر فاسد مي شدند، توي پلاستيك هاي قرص و محكم بسته بندي مي كردند و هر چند تا را مي گذاشتند داخل يك گوني، درش را مي بستند و مي انداختند كنار جاده.

به خاطر بارش زياد باران و به خاطر بارش گلوله هاي مختلف، تمام سر تا ته اين گوني ها غرق گل بود. رو كردم به عباس فتوحي و گفتم: بيا يكي از اينا رو برداريم ببريم بالا.

رفتيم سراغ يكي شان. چند قدمي كه رسيديم، بر جا ميخكوب شديم! عباس، حيرت زده گفت: اين انگار...

حرفش نا تمام ماند. دويد جلو.

بيراه نيست اگر بگويم كه در آن لحظه ها يكي از دلخراش ترين صحنه هاي جنگ را ديدم، هنوز هم -با اين كه سال ها از آن غروب خونين گذشته- هر بار كه ياد آن صحنه و جريانات بعدش مي افتم، گويي عالمي از درد و رنج، تمام وجودم را فرا مي گيرد.

چيزي را كه ما فكر كرده بوديم گوني غذاست، در واقع يك انسان بود. از حال و روزش معلوم بود به سختي مجروح شده و يكي، دو روزي است آنجا افتاده. در اثر انفجار خمپاره ها و گلوله هاي ديگر، آنقدر گل و لاي به سر و صورت و تمام بدنش پاشيده شده بود كه از دور، بين او و گوني ها نمي شد فرقي گذاشت...

 

جاي خالي خاكريز را به اعتبار نويسنده اش آقاي سعيد عاكف گرفتم. انصافاً كتاب هايي كه نوشته، كتاب هاي خوبي بوده اند. اين يكي هم از همان دست كتاب هاست، خاطرات آقاي محمد حسين سلطاني، فرمانده گردان در تيپ الغدير يزد كه رشادت هاي زيادي از خود نشان داده است و هم اكنون جانباز شيميايي و به قول نويسنده كتاب، شهيد زنده اند.

دسته ها : کتاب شهدا
1390/2/26

راز گمشده مجنون

اسم كتاب را كه بشنوي فكر مي كني اين هم از آن داستان هاي ليلي و مجنوني است. راستش را هم كه بخواهي همين طور است، منتهي به جاي ليلي دو تا مجنون در اين داستان هست، يكي جزاير مجنون و يكي هم شهيد علي هاشمي كه مجنون جزاير بود. مي خواست فرمان حضرت امام(ره) را اجرا كند، جزاير بايد حفظ مي شد و علي هم با جان و دل آنجا ايستاده بود، حتي موقع تولد پسرش جلسه قرارگاه را برد بيمارستان برگزار كرد تا هم به كار هاي دفاعش برسد و هم به خانواده.

كتاب را كه بخواني مي فهمي كه او يكي از سرداران بزرگ دوران دفاع مقدس بود. فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق(عليه السلام)، فرمانده قرارگاه بكلي سري نصرت و چند مسئوليت ديگر، بايد بود تا به حال حداقل اسمش را شنيده باشم.

آخر كتاب كه مي رسي مي فهمي كه معلوم نشد او شهيد شد يا اينكه بعثي ها او را اسير كردند. صدام چند تا بالگرد فقط براي اسير كردن شهيد هاشمي فرستاده بود، او هم با چند نفر ديگر در نيزار هاي هور متفرق شد تا بعثي ها نتوانند تعقيبشان كنند و بعد هم ديگر خبري از او نشد.

گفتند به احتمال زياد اسير شده و نبايد از او حرفي زد، دشمن اگر بفهمد كه او كيست ممكن است ديگر هرگز نبينيمش.

اما چه شد علي در اين مدت كه نبودي؟ پدرت دوازده سال حصير انداخت در كوچه و نشست، زل زد به انتهاي كوچه تا بيايي و ببيني كه در انتظارت نشسته است. اما پدرت رفت و تو نيامدي. بچه هايت چقدر صبر كردند، دعوايشان مي شد سر اينكه وقتي آمدي كداميك اول گردنت گل بيندازد.ولي وقتي آمدي...

راوي هور مي گفت بعد از اينكه شهيد هاشمي با يارانش متفرق مي شوند، دوباره به قرارگاه برمي گردند و يك خودرو بر مي دارند تا برگردند ولي يكي از بالگرد ها روي جاده مي نشيند و راه را مي بندد. آنها هم با خودرويشان مي زنند به بالگرد و آسماني مي شوند. اما سال ها اين راز سر به مهر مانده بود.

 

دسته ها : کتاب شهدا
1390/1/26
X