معرفی وبلاگ
آنان که یک عمر مرده اند، یک لحظه هم شهید نخواهند شد، شهادت یک عمر زندگیست، یک اتفاق نیست...
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 13322
تعداد نوشته ها : 13
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
GraphistThem237

الهم الرزقنا توفيق شهادة في سبيلك

دسته ها : متفرقه
1391/2/31

هر چه ميگشتيم، هيچ اثري از شهدا نمي يافتيم. آن روز يكسره تا عصر مشغول جستجو بوديم ولي همه  نا اميد و پريشان شده بوديم...

به بچه ها گفتم: بر ميگرديم و ديگر هم اينجا نمي آييم. غروب نيمه شعبان است آقاجان ما قابل نبوديم. امروز با اميد به شما كار را شروع كرديم. حال در اين لحظه هاي آخر بايد دست خالي برگرديم. اشك چشمان بچه ها را گرفته بود و هر كس به دنبال چيزي مي گشت تا به عنوان تبرك و يادگاري با خود به عقب بياورد...

من هم به سمت يك شقايق كه نظرم را جلب كرده بود رفتم تا آن را از ريشه كنده و در قوطي كنسروي قرار دهم و با خود به عقب بياورم. وقتي آرام آرام داشتم دور شقايق را مي كندم تا از زمين جدايش كنم، باورش سخت بود. درست شقايق روي جمجمه يك شهيد، سبز شده بود...

با پيدا شدن پلاك شهيد، همه بلند صلوات فرستادند. ديگر يقين كرديم كه امام زمان(عج) عنايت كرده. حال مي خواستيم نام شهيد را بدانيم. برايمان جالب بود كه اولين شهيد تفحص شده در منطقه شرهاني را بشناسيم. شهيد را همراه خود به چادر آورديم، بچه ها از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند، ولي وقتي خوشحال تر شدند كه پلاك هويت شهيد استعلام شد. آن وقت ديگر روي پاي خودمان بند نبوديم و واقعاً او هديه اي از طرف آقامون بود؛ شهيد مهدي منتظرالقائم از شهداي لشكر 14 امام حسين(ع) در عمليات محرم...

 

بدنبال شقايق ها

مستند تفحص

خاطرات محمود نجيمي

دسته ها : كتاب شهدا
1391/1/12

از وقتي كه خداوند بشر را آفريد، ارتباط خدا با خلقش شروع شد. او خالق شد و ما مخلوق، و از وقتي كه رزق داد او رازق شد و ما مرزوق، و از وقتي كه او را پرستش كرديم، ما عابد شديم و او معبود. و از وقتي كه دوستش داشتيم ما عاشق شديم و او معشوق. و از وقتي كه در طلبش برآمديم، ما طالب شديم و او مطلوب و از وقتي كه اين حديث قدسي را خوانديم كه خدا فرمود:

«مَن طَلَبَني وَجَدَني، هر كه مرا طلب كند خواهد يافت، وَ مَن وَجَدَني عَشَقَني، و هر كه مرا يافت عاشقم مي شود، وَ مَن عَشَقَني عَشَقتُهُ، هر كه عاشقم شد عاشقش مي شوم، وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ، هر كه را من عاشقش شوم عاقبت او را شهيد ميكنم، وَ مَن قَتَلتُهُ فَاَنَا دِيَتُهُ، هر كه را من شهيدش كنم خودم خونبهاي او ميشوم»

 به اذن خدا به سوي او راه افتاديم.

دسته ها : متفرقه
1390/10/12

«خدايا! نكند وارثان خون اين شهيدان در راهشان گام نزنند؟ نكند شيطان هاي كوچك با "خون" اينها "خان" شوند. نكند "جانمايه" ها براي "بي مايه ها" ي دون سرمايه مقام شود. نكند زمين "خون رنگ" به تسخير هواداران "نيرنگ" درآيد. نكند شهادت اينها پايگاه "دنائت" آنها بشود؟»

دسته ها : با شهدا
1390/8/22

خدايا چه رنج بزرگي است!

تو ميداني كه چه مي كشيم. پنداري كه چون شمع ذوب مي شويم، آب مي شويم. ما از مردن نمي هراسيم اما مي ترسيم بعد از ما "ايمان" را سر ببرند و اگر نسوزيم هم كه روشنائي ميرود و جاي خود را دوباره به شب مي سپارد. چه بايد كرد؟

از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا "آينده" بماند. هم بايد امروز شهيد شويم، "فردا" بماند و هم بايد بمانيم تا فردا "شهيد" نشود. عجب دردي! چه مي شد، امروز شهيد مي شديم و فردا زنده مي شديم تا دوباره شهيد شويم.

 

دسته ها : با شهدا
1390/7/24

خوش دارم كه در نيمه هاي شب در سكوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم. با ستارگان نجوا كنم و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم. آرام آرام به عمق كهكشانها صعود نمايم، محو عالم بي نهايت شوم . از مرزهاي علم وجود  در گذرم و در وادي ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چيزي را احساس نكنم.

شهيد چمران

دسته ها : با شهدا
1390/7/16

تازه فهميدم كه اين ها فكر مي كنند من موجي ام. براي همين آرام گرفتم و گفتم:«نگاه كنيد! سلاح را امانت مي دم به حراست بيمارستان، رسيد هم مي گيرم. بعد هم بايد با دكتر صحبت كنم» با خوشحالي قبول كردند و رفتم به اتاق دكتر! دكتر مشكوك وراندازم كرد و گفت:«خب، شما چي مي گي؟» در حالي كه سعي مي كردم جلوي لرزش صدا و دست و پايم را بگيرم، گفتم:«ببينيد آقاي دكتر، من ديشب تا صبح توي آب بودم و از ديروز ظهر تا حالا هم هيچي نخوردم، براي همين اعصابم خرد شده. خيلي گرسنه هستم. اين ها هم من رو جاي موجي گرفتن، آوردن اينجا. شما هر سوالي مي خوايد، بپرسيد.» بعد هم شروع كردم برايش مسائل درسي را گفتن كه قانون دوم نيوتن مي گويد هر عملي عكس العملي دارد، فرمول هاي لگاريتم اين هاست، براي حساب كردن گشتاور بايد فلان بكنيم...

كتاب حماسه ياسين خاطرات حجت الاسلام سيد محمد انجوي نژاد است.

او كه از رزمندگان غواص دفاع مقدس مي باشد خاطرات خود را از دو عمليات كربلاي چهار و كربلاي پنج بيان كرده...

دسته ها : کتاب شهدا
1390/6/29

اي خدا ، من بايد از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا كه دشمنان ، مرا از اين راه طعنه زنند . بايد به آن سنگدلاني كه علم را بهانه كرده و به ديگران فخر مي فروشند ثابت كنم كه خاك پاي من هم نخواهند شد . بايد همة آن تيره دلان مغرور و متكبر را به زانو درآورم ، آنگاه خود خاضعترين و افتاده ترين فرد روي زمين باشم .

 ...آنچه مي خواهم آن چيزي است كه تو دستور داده اي و ميدانم كه عزت و ذلت به دست توست و مي داني كه بي تو هيچم و خالصانه از تو تقاضاي كمك و دستگيري دارم .

دسته ها : با شهدا
1390/5/16

... پايين ارتفاع شاخ شميران، كنار جاده اي كه بچه هاي جهاد زده بودند و مخصوص عبور خشايارها بود چشمم افتاد به چند تا گوني غذا. از وقتي كه اين جاده را زده بودند، غذا هايي را كه ديرتر فاسد مي شدند، توي پلاستيك هاي قرص و محكم بسته بندي مي كردند و هر چند تا را مي گذاشتند داخل يك گوني، درش را مي بستند و مي انداختند كنار جاده.

به خاطر بارش زياد باران و به خاطر بارش گلوله هاي مختلف، تمام سر تا ته اين گوني ها غرق گل بود. رو كردم به عباس فتوحي و گفتم: بيا يكي از اينا رو برداريم ببريم بالا.

رفتيم سراغ يكي شان. چند قدمي كه رسيديم، بر جا ميخكوب شديم! عباس، حيرت زده گفت: اين انگار...

حرفش نا تمام ماند. دويد جلو.

بيراه نيست اگر بگويم كه در آن لحظه ها يكي از دلخراش ترين صحنه هاي جنگ را ديدم، هنوز هم -با اين كه سال ها از آن غروب خونين گذشته- هر بار كه ياد آن صحنه و جريانات بعدش مي افتم، گويي عالمي از درد و رنج، تمام وجودم را فرا مي گيرد.

چيزي را كه ما فكر كرده بوديم گوني غذاست، در واقع يك انسان بود. از حال و روزش معلوم بود به سختي مجروح شده و يكي، دو روزي است آنجا افتاده. در اثر انفجار خمپاره ها و گلوله هاي ديگر، آنقدر گل و لاي به سر و صورت و تمام بدنش پاشيده شده بود كه از دور، بين او و گوني ها نمي شد فرقي گذاشت...

 

جاي خالي خاكريز را به اعتبار نويسنده اش آقاي سعيد عاكف گرفتم. انصافاً كتاب هايي كه نوشته، كتاب هاي خوبي بوده اند. اين يكي هم از همان دست كتاب هاست، خاطرات آقاي محمد حسين سلطاني، فرمانده گردان در تيپ الغدير يزد كه رشادت هاي زيادي از خود نشان داده است و هم اكنون جانباز شيميايي و به قول نويسنده كتاب، شهيد زنده اند.

دسته ها : کتاب شهدا
1390/2/26

راز گمشده مجنون

اسم كتاب را كه بشنوي فكر مي كني اين هم از آن داستان هاي ليلي و مجنوني است. راستش را هم كه بخواهي همين طور است، منتهي به جاي ليلي دو تا مجنون در اين داستان هست، يكي جزاير مجنون و يكي هم شهيد علي هاشمي كه مجنون جزاير بود. مي خواست فرمان حضرت امام(ره) را اجرا كند، جزاير بايد حفظ مي شد و علي هم با جان و دل آنجا ايستاده بود، حتي موقع تولد پسرش جلسه قرارگاه را برد بيمارستان برگزار كرد تا هم به كار هاي دفاعش برسد و هم به خانواده.

كتاب را كه بخواني مي فهمي كه او يكي از سرداران بزرگ دوران دفاع مقدس بود. فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق(عليه السلام)، فرمانده قرارگاه بكلي سري نصرت و چند مسئوليت ديگر، بايد بود تا به حال حداقل اسمش را شنيده باشم.

آخر كتاب كه مي رسي مي فهمي كه معلوم نشد او شهيد شد يا اينكه بعثي ها او را اسير كردند. صدام چند تا بالگرد فقط براي اسير كردن شهيد هاشمي فرستاده بود، او هم با چند نفر ديگر در نيزار هاي هور متفرق شد تا بعثي ها نتوانند تعقيبشان كنند و بعد هم ديگر خبري از او نشد.

گفتند به احتمال زياد اسير شده و نبايد از او حرفي زد، دشمن اگر بفهمد كه او كيست ممكن است ديگر هرگز نبينيمش.

اما چه شد علي در اين مدت كه نبودي؟ پدرت دوازده سال حصير انداخت در كوچه و نشست، زل زد به انتهاي كوچه تا بيايي و ببيني كه در انتظارت نشسته است. اما پدرت رفت و تو نيامدي. بچه هايت چقدر صبر كردند، دعوايشان مي شد سر اينكه وقتي آمدي كداميك اول گردنت گل بيندازد.ولي وقتي آمدي...

راوي هور مي گفت بعد از اينكه شهيد هاشمي با يارانش متفرق مي شوند، دوباره به قرارگاه برمي گردند و يك خودرو بر مي دارند تا برگردند ولي يكي از بالگرد ها روي جاده مي نشيند و راه را مي بندد. آنها هم با خودرويشان مي زنند به بالگرد و آسماني مي شوند. اما سال ها اين راز سر به مهر مانده بود.

 

دسته ها : کتاب شهدا
1390/1/26
X